شنبه شب
خداحافظ همین حالا...همین حالا مجری برنامه خداحافظی می کند و می رود و من که همیشه این وقت در سکوت خانه در محله ی خودمان نشسته بودم و منتظر پخش سریال شبانه اکنون در خانه ای تقریبا در مرکز شهر خیلی نزدیک به چهارراه اصلی این شهر کوچک نشسته ام و به صداهایی که نشانگر جاری بودن زندگیست گوش می رهم، ماشینها،موتورها و همه ی این صداها،صداهایی که تا یکی دو ساعت دیگر کم و کمتر میشوند و بعد می روند تا صبح فردا،تا فردا صبح که دوباره خورشید کوچک(چه صفت برازنده ای!وسوسه ای عجیب دارم برای دادن این صفت به خورشید) دوباره آن خورشید کوچک،توپ کوچک طلایی و آتشین از پشت آن کوههای دوست داشتنی بیرون بیاید و به شهر کوچک و قشنگم سلام کند.
شهر کوچک من از خورشید بزرگتر است دست کم من این طور فکر میکنم!
این شهر را همچون جریانی سیال در وجودم حس می کنم، خیابانهایش ، آدمهایش ، هوایش همه و همه در من جاریند و دلبستگی را که دوستش دارم به وجود می آورند. یک نوع احساس نیاز به این هوا به این مردم هرچند اگر خورشید نبود هیچ کدام اینها هم نبود اما خورشید را نمی خواهم که گاهی آنقدر سوزان است که تو را به ماندن در خانه و دوری از مردم اجبار می کند اما هموست که اگر نباشد زمستان سردی که از آن متنفری سردتر و غیرقابل تحمل تر می شود.
مدتهاست از زمستان بیزارم و تمام طول این فصل سرد را فقط به شوق بهار، دوست داشتنی ترین فصل از اول زندگیم تا کنون، فقط به شوق بهار دل انگیزست که روزهای سرد و کوتاه زمستان را تحمل می کنم.اما دو بهار است که چنان که باید آن را درک نکرده ام ، سال پیش و بهاری که دو ماه اشت از پایان آن می گذرد.سال پیش به خاطر شرکت در آن مسابقه ی وحشتناک"کنکور" و امسال به خاطر حضور در دانشگاه ، هیچ جا بهار شهر خودم نمی شود. با آن هوای سکرآور دم صبح که هوشیاری ات را با نسیمی می برد و تو را مست و عاشق می کند و با آن سرسبزی و نشاطی که در هوایش جاریست! هه! شده ام مثل عاشق ها! کاش واقعا این طور بود خیلی وقتست دلم هوای یک ذره عاشقی را کرده!
سلام
ممنون از اینکه به نظرات توجه میکنید
خیلی با احساس و قشنگ بود
کلی خوشم اومد
وقت کردید به منم سر بزنید خوشحال میشم
موفق باشید...
سلام خانومی!
خوبی؟
حرفای با حالی می زنی
بهار تموم شد عزیزم حالا تابستونه
ولی خداییش حال کردم
موفق باشی
بای بای
سلام من یه سری آهنگ واسه بابا ها گذاشتم تا تازس یه سر بهم بزن
بابای بابا چی دوست دارم (والا بخدا...)
آرامیس
میدونی
یهویی تو یه لحظه نگاهت میافته تو نگاه یه آدمی
یهویی می بینی که داره ته چشماتو می بینه،توی دایرهی خودت،
یهویی میبینی این یکیه که بلده تو رو از توی چشمات بخونه
یهویی قلبت مچاله میشه و میریزه پایین
یهویی نگاهتو از نگاهش میکشی بیرون و یه جای دیگه را نگاه می کنی
ممکنه یهویی صدای قدمهاشو بشنوی که داره میاد طرفت که بگه خوندمت
ممکنه هم بره و هیچوقت دیگه نبینیش
میدونی؟
میدونی
یهویی تو یه لحظه نگاهت میافته تو نگاه یه آدمی
یهویی می بینی که داره ته چشماتو می بینه،توی دایرهی خودت،
یهویی میبینی این یکیه که بلده تو رو از توی چشمات بخونه
یهویی قلبت مچاله میشه و میریزه پایین
یهویی نگاهتو از نگاهش میکشی بیرون و یه جای دیگه را نگاه می کنی
ممکنه یهویی صدای قدمهاشو بشنوی که داره میاد طرفت که بگه خوندمت
ممکنه هم بره و هیچوقت دیگه نبینیش
میدونی؟
من اپیدم بیا برو بچم بیا
منتظرما
خدا حافظ کمی غمگین به یاد اون همه تردید به یاد اسمونی که منو از چشم تو می دید/اگه گفتم خدا حافظ نه این که رفتنت سادس نه این که می شه باور کرد دوباره اخر جادس/خدا حافظ برای این که نبندی دل به رویاها بدونی که با تو و بی تو همینه این دنیا/خدا حافظ
این ارامیس چشه؟
مشکل داری شما؟
خوی چه خبر بچه مثبت؟
ما می خوایم بریم مسافرت...شمال..دریا..عشق و حال...جات خالی..
جواب من رو هم بده
مسافرت ؟ جدی میگی ؟خوش به حالتون که هرسال میرین! چه دل خوشی دارین!
شعرت یه ذره مشکل داره خانوم! تحریف نکن ترانه ی مردم رو !
آه من که هنوز گیر امتحان رانندگیمم!
خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها...
مگه میشه بچه بهار ازفصل زمستون خوششبیاد
عزیزم این چیزیکه تو وجودت کشف شده:
طیبیعیه
بعد هم شیطون عید رو که خونتون بودی