Heart to Heart

! let's speak frankly

Heart to Heart

! let's speak frankly

امروز یا فردا...

 

 

   امروز دوباره از آن مهمانهایی داشتیم که مربوط می شوند به قضیه ی " شتری ست که در خانه ی همه می خوابد"! و عجیب دلم گرفت.

 تصور اینکه بالاخره روزی ازین خانه باید بروی ، تو که عمری شادیها و غمهایت را با پدر و مادر و برادرهایت تقسیم می کردی و تمام زندگیت همین چند نفر بودند، حالا باید بروی و با یک نفر دیگر ، کسی که بخواهی و نخواهی روزی ازین در خواهد آمد، باید بروی و همه ی زندگیت را با او تقسیم کنی و به اشتراک بگذارید احساسات و آرزوها و غمها و خوشیها و هرچه که دارید ، تصورش دلتنگت می کند و پشت پلکهایت را داغ و اشکهایت که سرازیر می شوند و روی دفترت می چکند!

 زندگی همین است و کاش اینگونه نبود ! غیر قابل تحمل است که بخواهی کس دیگری را هم در زندگی و حریم خودت راه بدهی و تا آخر عمر در کنار تو باشد! به شرطی که باشد و جا نزند!

 گرچه به آدمهای این روزگار اعتباری نیست!... به خودم هم نیست تا وقتی که نفهمم چه می خواهم ازین زندگی!

 

به اندازه ی همه ی عمر

 

 

        شنبه شب

 

   امشب اصلا حال و حوصله ی نوشتن نیست اما خوابم هم نمی برد،گو اینکه چاره ای هم جز نوشتن نیست. به خاطر آوردن اینکه کسی در این دنیا تو را دوست دارد و عاشق توست به طرز غریبی لذت بخش است اما اگر فکر کنی کسی نیست که به یاد تو باشد دهها برابر رنج می کشی!آیا کسی ...؟

 

  دلم نمی خواهد از این چیزها بنویسم کاش می توانستم بگویم آن سه روز و سه شب کنج خانه ی "خدا"نشستن چگونه بود، آن شبها زیر آسمان پر ستاره در حیاط خانه اش ، گرچه برای صحبت با او به آسمان نگاه نمی کردی چون می دانستی " از رگ گردن به تو نزدیکتر است".

 مثل همیشه همه جا بود اما پر رنگ تر! می توانستی حسش کنی و بویش را استشمام کنی ، بوی "خدا" چه رنگی است؟ آبی ؟ سبز؟ رنگش آسمانی است ، مثل رنگ دل تو و همه ی کسانی که با تو آنجا بودند در روز آخر ، همه صاف ، بی رنگ،آسمانی!

 سه روز به دور از همه چیز ، آنقدر زود گذشت که عصر روز آخر وقتی با "ام داوود" همکلام شده بودی یادآوری این مطلب،این که تا ساعاتی دیگر باید بروی ،تو را به گریه بیاندازد. باید بروی،دوباره برگردی به همان زندگی قبلی با این تفاوت که اکنون متنفری از تمام چیزهایی که هستند ولی ربطی به حال حالای تو ندارند  ، چیزهایی که از آنها متنفری که پس از این مثل کابوسی خواهند بود برایت.

  دلم یکبار دیگر مناجات حضرت امیر(ع) می خواهد در مسجد کوفه،زیر آسمان پر ستاره ی مسجد جامع شهر!

             تا سال دیگر ..."اگر خدا بخواهد"!

بهار شهر خودم!

 

  شنبه شب

  خداحافظ همین حالا...همین حالا مجری برنامه خداحافظی می کند و می رود و من که همیشه این وقت در سکوت خانه در محله ی خودمان نشسته بودم و منتظر پخش سریال شبانه اکنون در خانه ای تقریبا در مرکز شهر خیلی نزدیک به چهارراه اصلی این شهر کوچک نشسته ام و به صداهایی که نشانگر جاری بودن زندگیست گوش می رهم، ماشینها،موتورها و همه ی این صداها،صداهایی که تا یکی دو ساعت دیگر کم و کمتر میشوند و بعد می روند تا صبح فردا،تا فردا صبح که دوباره خورشید کوچک(چه صفت برازنده ای!وسوسه ای عجیب دارم برای دادن این صفت به خورشید) دوباره آن خورشید کوچک،توپ کوچک طلایی و آتشین از پشت آن کوههای دوست داشتنی بیرون بیاید و به شهر کوچک و قشنگم سلام کند.

  شهر کوچک من از خورشید بزرگتر است دست کم من این طور فکر میکنم!

این شهر را همچون جریانی سیال در وجودم حس می کنم، خیابانهایش ، آدمهایش ، هوایش همه و همه در من جاریند و دلبستگی را که دوستش دارم به وجود می آورند. یک نوع احساس نیاز به این هوا به این مردم هرچند اگر خورشید نبود هیچ کدام اینها هم نبود اما خورشید را نمی خواهم که گاهی آنقدر سوزان است که تو را به ماندن در خانه و دوری از مردم اجبار می کند اما هموست که اگر نباشد زمستان سردی که از آن متنفری سردتر و غیرقابل تحمل تر می شود.

 مدتهاست از زمستان بیزارم و تمام طول این فصل سرد را فقط به شوق بهار، دوست داشتنی ترین فصل از اول زندگیم تا کنون، فقط به شوق بهار دل انگیزست که روزهای سرد و کوتاه زمستان را تحمل می کنم.اما دو بهار است که چنان که باید آن را درک نکرده ام ، سال پیش و بهاری که دو ماه اشت از پایان آن می گذرد.سال پیش به خاطر شرکت در آن مسابقه ی وحشتناک"کنکور" و امسال به خاطر حضور در دانشگاه ، هیچ جا بهار شهر خودم نمی شود. با آن هوای سکرآور دم صبح که هوشیاری ات را با نسیمی می برد و تو را مست و عاشق می کند و با آن سرسبزی و نشاطی که در هوایش جاریست! هه! شده ام مثل عاشق ها! کاش واقعا این طور بود خیلی وقتست دلم هوای یک ذره عاشقی را کرده!

 

ناشکیبا

 

 

     شاید انگیزه ای که باعث شد دوباره پس از مدتها شروع به نوشتن خاطرات-اگر بتوان چنین چیزی نامش را گذاشت- بکنم در حقیقت خواندن کتاب "خاطرات سیلویا پلات" باشد،امروز بعد از ظهر* وقتی که کتاب را می خواندم چیزهای زیادی در ذهنم بود برای نوشتم اما اکنون ذهنم همچون... نمیدانم چه! خالی است.شاید تاثیر دیدن سریال شبانه باشد و شاید خوابی که کم کم می آید تا همچون مرگی موقتی مرا به کام خویش فرو برد.

   این که اینگونه و به اصطلاح ادبی می نویسم برای اینست که جملاتی هست که نوشتنش به این صورت ساده تر می نماید و شاید تمرینی برای بیرون آمدن از بیش از حد محاوره ای بودن، چیزی که این روزها شدیدا مرا آزار می دهد و از برقراری ارتباطی حتی ذره ای رسمی ناتوانم کرده.

   هوای خانه به شدت گرم شده و نمی دانم به چه علتی کولر را خاموش کرده اند ، پنجره ی اتاقم را به علت پشه ها و همین طور صدای نفرت انگیز گربه ها مدتهاست باز نمی کنم و هم اکنون نیز چنین تصمیمی ندارم.

   امشب بابا(پدر!) حسابی عصبانی بود نمی دانم چرا اما دوباره گیر دادنهایش را شروع کرد.حالا تو این موقعیت اگر جراتش را داری حرفی از سنتور بزن تا برای همیشه از آن محروم شوی. دکمه ی کفشم دوباره امشب کنده شد و کفرم را بالا آورد، حسابی عصبانی شدم و این عصبانیت با فشاری  که از روزها قبل تحمل می کردم یکی شد و افکار نابابی را به سرم انداخت.

   اینجا هیچ کس حرف مرا نمی فهمد، هیچ کس حرف مرا نمی فهمد،هیچ کس!

 کاش کسی بود ، کسی که حتی فقط خوب گوش دادن( هنری که خودم به کلی فاقدش هستم) ر ابلد بود .کاش کسی مرا می فهمید و اینقدر مجبور نبودم به خاطر اینکه کسی حرفم را نمی فهمد و درکم نمی کند، حرفهایم را،اندیشه هایم را و خودم را به کلی فراموش کنم و مطابق میل آنها رفتار کنم، آه حداقل در خوابگاه با تمام بدی هایش و با تمام نفرتی که از آنجا و از تنهاییش (که یک لحظه هم رهایت نمی کند) دارم کسی نیست که به رفتارت، به میزان خوابت و به اینکه همیشه کتابی در دست داری و به خیلی چیزهای دیگر "گیر" بدهد. (اصطلاح ادبی معادل گیر دادن چیست؟پاپی شدن؟ با وجود این همه کتاب خواندن هنوز هم در نوشتن مشکلات زیادی دارم) *

 

 *:این نوشته را دیشب نوشته ام.

 *: بخشی از خاطرات روزانه ام که شاید پس ازین گهگاه اینجا بنویسمشان!

 

پ.ن:  چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل

                                                      بباید چاره ای کردن کنون این ناشکیبا را